نقل کرده اند:
سلطان ابراهیم ادهم بعد از سالها ریاضت و در کوه ها بسر بردن
و با علف صحرا زندگی کردن و ان مشقت هایی که خودش برای خودش پیش می اورد و تحمل
میکرد روزی به خانقاه پیرش میرسد.
دق الباب می کند.
خادم خانقاه میپرسد کیست؟
سلطان ابراهیم ادهم می گوید:
به پیر عرض کنید سلطان ابراهیم ادهم است
خادم از قول پیر می گوید :
هنوز فراموش نکرده اید سلطانید؟
هر وقت فراموش کردید که سلطانید برگردید.
سلطان ابراهیم می رود و مدت ها ریاضت می کشد و بر می گردد.
دق الباب می کند.
خادم می پرسد کیست؟
می گوید:نمیدانم.
به پیر بگویید اگر هست نیستش کنید و اگر نیست داخلش کنید.
نظرات شما عزیزان: