هست و نیست...

نقل کرده اند:

سلطان ابراهیم ادهم بعد از سالها ریاضت و در کوه ها بسر بردن

و با علف صحرا زندگی کردن و ان مشقت هایی که خودش برای خودش پیش می اورد و تحمل

میکرد روزی به خانقاه پیرش میرسد.

دق الباب می کند.

خادم خانقاه میپرسد کیست؟

سلطان ابراهیم ادهم می گوید:

به پیر عرض کنید سلطان ابراهیم ادهم است

خادم از قول پیر  می گوید :

هنوز فراموش نکرده اید سلطانید؟

هر وقت فراموش کردید که سلطانید برگردید.

سلطان ابراهیم  می رود و مدت ها ریاضت می کشد و بر می گردد.

دق الباب می کند.

خادم می پرسد کیست؟

می گوید:نمیدانم.

به پیر بگویید اگر هست نیستش کنید و اگر نیست داخلش کنید.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 17:16 توسط مهدی| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com